داستان داستان داستان

ساخت وبلاگ

من تا آنوقت نمی دانستم که لاک پشتها گوشتخوارند . تا اینکه زنم یک سال بعد از ازدواجمان  لاپشتی کوچک برای خودش خرید و گفت می خواهد برای همیشه از آن نگهداری کند . این کار به خودش مربوط می شد . چندی بعد  وقتی داشتم ماشینم را تعمیر می کردم یکی از انگشتان دستم قطع شد و زنم فورا پیشنهاد داد آن انگشت را به لاکپشت بدهیم . چون این کار باعث می شود لاک پشت از لحاظ خونی با ما یک خانواده شود . لاکپشت انگشت مرا خورد و من فهمیدم که گوشتخوار است . از آن به بعد از لاکپشت زنم ، هر چند عضو جدید خانواده است بدم می آید . هر روز هنگام ناهار زنم لاکپشتش را رو ی پاهایش می گذارد و به او ناهار می دهد . سرش اندکی از میز بالاتر می آید و آنوقت با چشمهای خیلی خونسردش به دست ناقص من خیره می شود . انگار او با خوردن انگشت قطع شده ی من مالک تمام انگشتهایم شده باشد .

داستان داستان داستان...
ما را در سایت داستان داستان داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نظام الدین مقدسی rep2 بازدید : 274 تاريخ : جمعه 16 تير 1391 ساعت: 6:51

داستانِِ(( خندیدن)) از هانریش بل . خواندن این داستان . و در پایان، یک جمله که مثل زخمی عمیق درست وسط ذهنم می نشیند . درد . درد این جمله . بسیار جمله ها هستند که زخمیمان می کنند . اما با خواندن جمله هایی دیگر آن را می پوشانیم . اما این جمله که می گویم در پایان داستان بود . غافلگیری نه . غافلگیری چیز دیگری است . لذت بخش است .( غافلگیری اگر ادامه یابد به تصادف می انجامد ) اما اینیکی به همه ی ما ربط دارد .( زخم یک تصادف ) جمله ای که فقط هانریش بل کشف کرده : ((من انواع خندیدن را بلدم . اما خنده ی خودم را نمی شناسم )). در کلِِ این داستان کوتاه، راوی می خندد . در تلوزیون . رادیو . برای مردم در هر جا . می خنداند . اما خودش به تنهایی نمی تواند به چیزی بخندد . نوشیدن چای ؟ زخمی که این جمله می زند را نمی توان با نوشیدن چای برطرف کرد . سردرد نیست . کمی وارد فلسفه می شوم . از فاصله باید به این جمله نگاه کرد . خواند . (( خنده ی خودم را نمی شناسم )) هانریش بل فقط یک داستان ننوشته است . جمله ی پایانی گامی بلند به سمت پوچی است . راوی می تواند هر گاه که دیگران بخواهند بخندد .صبح، نیمه شب ، عصر . حتی گاهی به او تلفن می شود تا در یک برنامه ی یک ساعته بخندند . این شغل اوست .مردم خندیدن خود را به او واگذار کرده اند . چون خود نمی توانند بخندند . در مقابل، راویِ خندانِ هانریش بل نیز خنده ی خودش را باز نمی شناسد . پس خندیدن و این همه خنده از آنِ کیست ؟ هیچکس . هیچکس نمی خندد . هیچکس خنده ی خودش را نمی شناسد . ما خنده هایمان را به یک بازیگر واگذاشته ایم . و اینگونه است که می شود گفت اصلا خندیدن وجود ندارد .و در گامی فراتر اگر شناختِ خنده ی خود را معیارِِ شادیهایمان بدانیم می توان گفت: اصلا شادی وجود ندارد .

 

داستان داستان داستان...
ما را در سایت داستان داستان داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نظام الدین مقدسی rep2 بازدید : 322 تاريخ : جمعه 16 تير 1391 ساعت: 6:51

 

چریدن در متن . خواندن مثل نوشتن یا بهتر بگویم آنقدر دقیق شدن در خواندن انگار که می نویسی . لایه های ذهن نویسنده را شناختن . چیزی مثل سرخوشی یا عیش . لذت متن . رولان بارت . رولان بارت بودن به نظرم با همه ی سرخوشیهایی که دارد مشکل است . ولی می شود با او بود . با او در کتاب لذت متن آشنا شدم . دیروز عصر لذت متن را خواندم ( هفتاد صفحه بیشتر نیست این کتاب ) مقدمه اش هم که پیام یزدانجو نوشته جذاب بود برایم . وقتی این کتاب را می خوانی چیزی که به تو افزوده می شود دانستن نیست . لذت است . چگونه لذت مند شدن است . یقین می کنی که به نحوی دیوانه ای . به هر حال دیوانه ای . روانپریشی مگر چیست ؟ ( دو روز پیش با فردا چه تفاوتی خواهد داشت ؟) رولان بارت نوشته بود که هر نویسنده ای با نوشتن دارد تاکید می کند که روانپریش است . نویسنده از راه روانپریشی است که می نویسد وگرنه نوشتن با فرهنگ مسلط و مدارا با رفتار همگانی بسیار دشوار است . چیزی که می دانیم برای نوشتن به درد نمی خورد .دانشمندان احمقند و محافظه کار . بساطت را جمع کن . نمی توانی نویسنده باشی . آنقدر احمقی که سرخوشی را سانسور کرده ای . لذت متن با سرخوشی تفاوت دارد . اما رولان بارت بیشتر شیفته ی سرخوشی متن است تا لذت متن . در همین حال بیشتر کتاب را به لذت متن پرداخته است . او مارسل پروست را دارد و استاندال . جالب تر اینکه رولان بارت خود متن مارسل پروست را نمی گوید . او متن موجود را وسیله می داند . لذت را جای دیگری جستجو می کند . در شکافهای بین متنی . متنها در جاهایی از هم فاصله می گیرند . سازش ندارند . لبه هایشان با هم مساوی نیست ( مثل دو عاشق که یکی کوتاهتر از دیگری است و هنگام بوسیدن آنکه کوتاه است سرش را بالا می گیرد و آنکه بلند سرش را به سمت پایین . اینگونه لبها میتوانند به هم برسند ) رولان بارت تلاش خواننده برای مساوی کردن و در برابر هم نهادن این دو لبه را لذت متن می داند . نوعی واکنش به ناهنجاری در متن . نوعی همراهی با نویسنده برای بازسازی و شاید ویرایش . بی آنکه این تلاش دیده شود . لذت می برد خواننده از مارسل پروست . و مارسل پروست بی آنکه بفهمد به خاطر چیزهایی که ننوشته دیگران را به لذت می رساند . ( ما نیز چنینیم . گاهی نبودنمان در صف نانوایی بی آنکه خود بدانیم آنکه در صف است را خوشحال کرده )هر چه می خواهی امیل زولا بخوان یا ژول ورن . چون هیچ کجا شکافی در متنشان نیست و همه جا متن با هم آشتی کرده تو لذتی در نمی یابی . اینجا دیگر تنها ملال است . البته برای کسی که جویای لذت متن باشد .

داستان داستان داستان...
ما را در سایت داستان داستان داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نظام الدین مقدسی rep2 بازدید : 289 تاريخ : جمعه 16 تير 1391 ساعت: 6:51

واقعیت این است که عجیب ترین چیزها را هیچکس بر زبان نمی آورد . همه به شکلی یکنواخت مرگ را چیز عجیبی می دانند . کودکان پریدن یک ملخ از برگی درخت به برگی دیگر را شگفت می دانند و جیغ می زنند . لذت این چیز عجیب در چیست ؟ بزرگترها ماه گرفتگی را عجیب می دانند . با دوربین و با عینکهایی که پزشکان توصیه می کنند به ماه گرفتگی و خورشید گرفتگی نگاه می کنند . جوانها چه ؟ جوانها شوت شدن یک توپ و گل شدنش در دقیقه ی نود را عجیب می دانند و حاضرند تا سه روز با دوستانشان درباره ی آن شوت و توپ و بازیکن حرف بزنند .

اینکه هنوز ما در جهانی زندگی می کنیم که چیزهای عجیبش را این موضوعات شکل می دهند سرخوردگی می آورد .  

داستان داستان داستان...
ما را در سایت داستان داستان داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نظام الدین مقدسی rep2 بازدید : 251 تاريخ : جمعه 16 تير 1391 ساعت: 6:51

دیروز کتاب آمریکا را خواندم . همان که بودریار نوشته . جملاتش را هماهنگ کرده بود با موسیقیهای هر چه آرامتر اروپا . این فیلسوف فرانسوی چقدر تواناست در بازی با کلمات و حتی بازی با ذهنها و جهانها . آمریکا از نظر او یک شهر نیست . یک کشور نیست . یک سینماست . میروی سینما فیلمی می بینی . همین . آمریکا آنقدر مصنوعی است که تبدیل به فیلمی شده است . می توانی هنگام دیدن از آمریکا چیپس و پفک بخوری و بعضی وقتها تعجب کنی . بگویی عجیب فیلمی است . بگویی واقعا چقدر خوب ساخته اند . بگویی کاش اینطور جایی هم بود . هست . بودریار می گوید این آرمانشهر وجود دارد . اسمش آمریکاست . اگر می خواهید می توانید یکی از شخصیتهای فیلم باشید . اما اول باید کمی اینور و آنورت کنند . باید مصنوعی بشوی . به قول بودریار همه در آمریکا / وانمود/ هستند . خبری از واقعیت نیست . چون الگوها از واقعیت جلو زده اند . اینطوری خواندم . آمریکا را می گویم . من فقط از جمله های زیبای بودریار لذت بردم . درست مثل وقتی که یادداشتهای سیلیوپلات را می خوانم . من نمی دانم چرا بودریار آمریکا را آنطور نوشته . ولی زیبا نوشته و لذتبخش . فراسوی لذت هم چیزهایی نوشته از لنگر انداختن سرمایه داری در جهان ما . خود این لنگر آمریکاست . قبلا رمان آمریکا نوشته کافکا را خوانده بودم . طنز این رمان هنوز ذهنم را قلقلک می دهد . کافکا شاید خیلی زودتر از بودریار فهمیده بود که در آمریکا فقط باید فیلم بازی کرد . ولی اینها به من چه ؟ من . من که فقط دو کتاب به نام آمریکا خوانده ام و دیگر هیچ از آن نمی دانم . فکر می کنم تنها کاری هم که میتوان انجام داد همین است . خواندن بودریار و خواندن کافکا . کافی است شاید . حالا که دیگر همه جا فیلم است . شاید از همه ی کشورها و شهرها فیلم ساخته ند . ما در این فیلمها زندگی می کنیم . ما را برمی گردانند اول و بعد وقتی تمام شد دوباره از اول . سیزیوف شده ایم . بی آنکه سنگینی سنگ را حس کنیم . عادتمان شده است بازیگری .

داستان داستان داستان...
ما را در سایت داستان داستان داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نظام الدین مقدسی rep2 بازدید : 325 تاريخ : جمعه 16 تير 1391 ساعت: 6:51

 

تا وقتی آن کار را قبول نکرده بود ، بیشتر وقتش را در خانه می گذراند . می دانست که چند وقت دیگر بازنشسته خواهد شد . گاهی به پارکها سر می زد و جمع بازنشسته های هم سن خود را ببیند . دوست داشت مثل آنها فارغ از کار و مشغله ی فکری باشد . البته سن زیادی نداشت . از همان موقعی که مجوز وکالت را بگیرد و و کیل شود کارش را شروع کرده بود . هنوز میانسال به شمار می آمد . هیچوقت ازدواج نکرده بود و چندان برایش اهمیت نداشت که همکاران وکیلش درباره او چه میگویند . هر چند مشتریهای زیادی که اغلب زنان بودند را به همین خاطر از دست داده بود . آقای وکیل آن روز هم در خانه تلوزیون تماشا می کرد . دیگر وسوسه ی  قبول کردن پرونده ای دیگر را  نداشت . اینطور فکر کرده بود که تا می تواند این اواخر را به بیکاری بگذراند و خودش را برای بازنشستگی آماده کند . انگار شغلش نیز مثل خودش موجود زنده ای بود . با این تفاوت که نفس های آخرش را میکشید . از اینکه شغلش می مرد و خودش زنده می ماند خوشحال به نظر می رسید . وقتی زنگ تلفن را شنید فوری گوشی را بر نداشت . این کار باعث لذتش می شد . ......

 

داستان داستان داستان...
ما را در سایت داستان داستان داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نظام الدین مقدسی rep2 بازدید : 279 تاريخ : جمعه 16 تير 1391 ساعت: 6:51

امروز وقتی می خواستم بنویسم به رمان یا شعر یا روایت فکر نکردم ( این اولین بار است ) بلکه به اتاقی فکر کردم که از پشت قفل کرده باشم . چراغ مطالعه روشن باشد. پشت میزی چوبی و کوتاه نشسته باشم . چند مرتبه با وسواس تا دم در بروم و مطمئن شوم در قفل است . حالا هیچکس نیست . جز خودم و سکوت و لایه های درونم . صبر کنم . صبر کنم . صبر کنم تا بتوانم با درونم حرف بزنم ( شاید این جمله کلیشه ای باشد ) بعد آرام آرام کلماتی که از شخصیت دومم برخاسته اند را کشف کنم و بنویسم . احتمالا چنین اتاقی وجود دارد و در انتظار من است . آدرسش را گم کرده ام . این اتاق با میز و چراغ مطالعه اش بوی توتون و چای می دهد   . حالا دارم به خوبی آن را لمس می کنم . مثل کلبه ی هایدگر است . این کتاب راخواندم  (( کلبه هایدگر )) هایدگر را در کلبه اش نشان می داد . در جنگلی سبز . اواخر عمر . او آدرس اتاقش را پیدا کرده بود و همانجا تا پایان زیست . من هم می خواهم پیدا کنم .

 

داستان داستان داستان...
ما را در سایت داستان داستان داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نظام الدین مقدسی rep2 بازدید : 306 تاريخ : جمعه 16 تير 1391 ساعت: 6:51

 

شعرهایِ عاشقانه بی حوصله اند

انگار تویِ ذهن  بستری شده اند

 

 دخترانِ شعرِِ حافظ و خیام

عاشقِِ مانتو و روسری شده اند

 

وای . این دیگر چه دنیایی است

مردم فقط در هوس قوی شده اند

 

نه دلی نه دلباخته ای نه هیچ

 همگی  خرِِ یک خری شده اند

 

 مانده فیسبوک و دخترانِ لایکیده

که با دروغ برای خود  کسی شده اند

 

 

داستان داستان داستان...
ما را در سایت داستان داستان داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نظام الدین مقدسی rep2 بازدید : 276 تاريخ : جمعه 16 تير 1391 ساعت: 6:51

در صدد نیستم چیزی بنویسم . به یادداشتهای آلبرکامو سر زدم . آنجا که نوشته بود : ((می دانم که به زودی نخواهم نوشت)) .البته که حرفهای آلبرکامو فقط درباره خودش است . من نمی دانم که امیدها یا نا امیدیهایش از کجا می آیند . آیا به قول آدونیس معنا یعنی ابتدای بی معنایی ؟ در این صورت آلبرکامو نمی خواهد از ننوشتن بگوید . او می خواهد تا انتهای نا امیدی پیش برود تا بتواند بنویسد . در جایی دیگر نوشته : ((نوشتن به خاطر نا امیدی است . اگر امیدوار بودم نمی نوشتم .)) این حرفها به من مربوط نیست . فقط به گوشه ای از ذهنم مربوط است که وقتی البرکامو را می خواند لذت می برد . من آن گوشه ی ذهنم را از خودم جدا می دانم . همانطور که بوی یک غذای مطبوع نمی تواند جزئی از حجم یا خود ِ غذا باشد . راستی از خط دیگر شعر آدونیس هم لذت بردم . آنجا که نوشته : (( و انگشتها چیستند ؟ ساحلِِ اقیانوسِِ تن )) روزمرگیهایی اینچنینی به ظاهر دوست داشتنی ترند . زیرا می توانی در جریان نوشتن به ننوشتن بیندیشی . کلماتی به کار می بری که هیچ اعتقادی به آنها نداری .کلمات، در روزمرگیهایی که بر سر من می آید جریان آب خنکی است در این تابستان گند زده . در جستجوی جایی خنک به سمت آلبرکامو می روم و آدونیس و شعرهایش و حالا می روم نزار قبانی را هم بخوانم . شاید نزار قبانی شعری بی پروا گفته است که می تواند حد اقل یک روز دیگر از تابستان و گرمای بی رحمش را تحمل پذیر کند .

 

داستان داستان داستان...
ما را در سایت داستان داستان داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نظام الدین مقدسی rep2 بازدید : 267 تاريخ : جمعه 16 تير 1391 ساعت: 6:51

 

اگر ذهنم را بتکانم . اگر ذهنم را بیندازم توی ماشین لباسشویی . خدای من ! چقدر کتاب شسته می شود . حجم بزرگی از اندوه میپاشد به جایی . من راحت می شوم . حجم زیادی از اسمها . نامها . شماره ها . دوستها . دوست چیست ؟ وقتی مردهایی را می بینم در پیاده رو . شب . راه می روند . پیاده روی می کنند . عرق می کنند . آنها کیستند ؟ از حجم جسمشان خسته اند . حجم کمتری می خواهند . برای چه ؟ آنها بیمارند . بیمارانی که اندرز پزشکان را گوش می دهند . چه کسی به من اندرز خواهد داد ؟ شاید دیر شود . شاید گوشه ای از یک پارک افتاده باشم . مرده باشم . و هنوز کسی اندرزی نداده باشد به من . اندرزی که اکنون به خودم می دهم : ذهنت را بینداز توی ماشین لباسشویی !!

داستان داستان داستان...
ما را در سایت داستان داستان داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نظام الدین مقدسی rep2 بازدید : 306 تاريخ : جمعه 16 تير 1391 ساعت: 6:51